کد مطلب:315283 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

جوان عاشق حاجت روا شد
سید مجید شامی یكی از سادات كربلا - كه مردی باتقوا، زاهد و از متشخصان شهر كربلا به حساب می آمد - كرامتی را مشاهده نموده این گونه نقل می نماید:

به هنگام زیارت مرقد مطهر حضرت اباالفضل علیه السلام مرد سالخورده ای را در حالی كه فرزندش همراهش بود، دیدم. او فرزند جوانش را كه بسیار ضعیف و بی حال بود، كنار ضریح نشانید و خودش هم كنار نشست.

سپس پدر رو كرد به حضرت عباس علیه السلام و گریه ی سختی نمود و دعا كرد.

پس از پایان دعا به او گفتم: فرزندت چه مریضی دارد؟



[ صفحه 546]



گفت: فرزندم مرضی ندارد.

از گفتارش تعجب كردم و گفتم: سبب ضعف و ناتوانی او چیست؟

گفت: جریانی از این قرار دارد: این پسر تنها پسر من، بعد از هفت دخترم می باشد، او عاشق دختری در منطقه ی ما شد و از من خواست به خواستگاری او بروم.

از آن جایی كه خانواده خوبی بوده و اهل كرم بودند، علاوه بر این كه دختر، بسیار صالحه و باتربیت بود، قبول نمودم. من و بقیه افراد خانواده به خواستگاری او رفتیم، ولی آنها قبول نكردند.

پسرم باز اصرار كرد. باز رفتیم خواستگاری، دوباره رد نمودند.

پس از جریان ها پسرم در خانه نشست و بدنش روز به روز رو به ضعف و سستی رفت تا به این شكل درآمد كه می بینی. ترسیدیم كه او بمیرد. از این رو هر كاری انجام دادیم كه او را از این تصمیم بازداریم؛ نتوانستیم و او بر مطلب خود اصرار دارد.

روز گذشته مادرش گفت: او را به مرقد حضرت عباس علیه السلام ببر و برای او دعا كن و از خدا مسئلت نما كه خداوند خانواده ی دختر را هدایت نماید كه بر ازدواج این پسر موافقت كنند.

حال در این مكان و در كنار مرقد حضرت عباس علیه السلام آمدیم.

سید مجید شامی می گوید: از گفتار این مرد متأثر شدم و دست به دعا برداشتم، شاید خداوند خانواده ی دختر را هدایت نماید.

پنج شنبه ی دیگر مشاهده نمودم كه همان مرد با عده ای از زن ها آمدند و سروصدا و خوشحالی می نمایند و به مردم شیرینی پخش می كنند. به طرف همان مرد رفتم و سلام كردم.



[ صفحه 547]



مرا در بغل گرفت و گفت: به مجرد بازگشتمان به خانه، یكی از برادرهای این دختر آمد و گفت: پدرم می گوید: به منزل ما بیاید با شما كار دارم.

همین كه وارد خانه شدم، گفت: حاجی! فردا برای خواستگاری دخترمان برای پسرتان بیایید.

گفتم: خدا امثال شما را زیاد كند؛ ولی می خواهم بدانم چه شد؟

گفت: شب گذشته در عالم خواب مردی باهیبت و وقار آمد و از من خواست دخترم را به پسر شما بدهم.

از خواب بیدار شدم و گفتم: این ولیی از اولیاء الله بوده.

به او گفتم: او قمر بنی هاشم حضرت عباس علیه السلام بوده.

گفت: چگونه شناختی؟

گفتم: همان شب در كنار قبرش به آن حضرت متوسل شدم كه این كار را آسان بگرداند و خداوند به بركت حضرت عباس علیه السلام آسان نمود. [1] .


[1] همان ص 66 تا 67.